خوشبختانه چند سال پیش این شیفتگی و دستیافت، رخ داد که توانستم از ۱۱ جلد تاریخ تمدن ویل دورانت، چهار جلد نخستش را موشکافانه و همراه با برداشت برداری، بخوانم و امید دارم جلدهای دیگر را نیز بتوانم در آینده بخوانم.
اگر بخواهم چکیده و دیدی فراگیر از چهار جلد بدهم می توان آن را در سه رگه بیان کرد:
۱. ویل دورانت در کتابش، نه تنها به تاریخ (سویه های انسانی) تمدن ها پرداخته است بلکه به همان اندازه به طبیعت (سویه های مادی و طبیعی) تمدن ها پرداخته و این دو جنبه را چنان با مهارت بسیاری به هم آمیخته است که آدمی نه به دام ماتریالیسم (چونان تفسیرهای مارکسیستی) و نه به دام ایده آلیسم می افتد. هر چند – به برداشت من – نگاه مادی گرای او کمی بیشتر از نگاه ایده الیستی اش پررنگتر می شود ولی این پررنگی، آنچنان هم چشمگیر نیست.
از آنجایی که ویل دورانت، هر دو سویه ی فضای جغرافیایی تمدن ها (جنبه انسانی و طبیعی) را در تمدن ها دوشادوش هم به پیش برده است، نقدی که می توان به ویل دورانت کرد این است که بهتر بود نام کتابش را از “تاریخ تمدن ها” به “تاریخ و جغرافیای تمدن ها ” تکمیل می کرد.
به گمان من، تاریخ تمدن ویل دورانت می تواند نمونه واقعی و درازدامنی باشد برای دانشجویان جغرافیا که با خوانش آن دریابند که چگونه می توان یک پدیده را (پدیده تمدن) را به درازای چندین هزار صفحه، در چندیدن جلد، واکاوی جغرافیایی (انسانی – طبیعی) کرد.
۲. روی هم رفته، با ژرف تر شدن در اندیشه ی پسِ پشتِ کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت، می توان دریافت که اندیشه و تئوری ابن خلدون، تاروپود بنیادین واکاوی های ویل دورانت در این کتابش، را ساخته است. تئوری ای که آشکار می کند که چگونه جوامع و حکومت ها زاده می شوند و از میان می روند. تا جایی که خودش در بخشی از کتاب بیان می کند که تمدن ها رواقی، زاده می شوند، و اپیکور ی از بین می روند.
۳. با خوانش تاریخ تمدن ویل دورانت، آدمی آشکارا درمی یابد که شوربختانه “چه بسیار تاریخ تکرار می گردد”. نمی دانم اگر آدمی این واقعیت تلخ را بپذیرد که “تاریخ تکرار می شود”، آیا جایی برای این آرمان شیرین باقی می ماند که بگوییم “تاریخ برای عبرت گرفتن است”.
پیروزی هر یک از این دو گزاره ی ناساز، می تواند امید و یا ناامیدی تاریخی-جغرافیایی دنباله داری را بیافریند که آینده نگری جهان آینده را در زیر پرتوی روشن (انسان از تاریخ درس می گیرد) یا پرتوی تیره ی(انسان تاریخ را تکرار می کند) خود بگیرد.
اگر “انسان از تاریخ درس می گیرد” را بپذیریم، خواهیم نیز پذیرفت که انسان هستنده ای خردمند، و به بیان دیگر، سوژه ای دکارتی است که می اندیشد.
اگر بپذیریم که “انسان تاریخ را تکرار می کند” ان هم با آن همه ی پلشتی ها و نخراشیده هااش، آنگاه در خردمندبودن و سوژه ی آگاه بودنِ انسان، دچار دودلی خواهیم شد.
مجتبی صادقی، دانش آموخته جغرافیا